بزرگ بود...وازاهالي امروز بودو با تمام افق هاي باز نسبت داشتولحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد. صداشبه شکل حُزن پريشان واقعيت بود.و پلک هاشمسير نبض عناصر رابه ما نشان داد.و دست هاشهواي صاف سخاوت راورق زدو مهرباني را به سمت ما کوچاند.به شکل خلوت خود بودو عاشقانه ترين انحناي وقت خودش رابراي آينه تفسير کرد.و او به شيوه ي باران پر از طراوت تکرار بود.و او به سبک درختميان عافيت نور منتشر مي شد.هميشه کودکي باد را صدا مي کرد.هميشه رشته ي صحبت را به چفت آب گره مي زد.براي ما، يک شبسجود سبز محبت راچنان صريح ادا کردکه ما به عاطفه ي سطح خاک دست کشيديمو مثل لهجه ي يک سطل آب تازه شديم.و بارها ديديمکه با چقدر سبدبراي چيدن يک خوشه ي بشارت رفت.ولي نشدکه روبروي وضوح کبوتران بنشيندو رفت تا لب هيچو پشت حوصله ي نورها دراز کشيدو هيچ فکر نکردکه ما ميان پريشاني تلفظ درها براي خوردن يک سيبچقدر تنها مانديم...
با تشکر از آقامرتضي ک يادي از پدرم کردند...روح پدرش ايشان هم شاد...از ساير دوستان عزيز هم ک در اين وبلاگ تسلي خاطر دادند سپاسگزارم.